ولی جان مهمان داری ،برادرت محسن عزیزمون هم به سوی تو آمد. به یاد عزیزان از دست رفته ما، که در قلب ما جا دارند. تا زمانی که ما زندگی می کنیم، آن ها نیز به همراه ما زندگی خواهند کرد. تا زمانی که آن ها را به یاد بیاوریم، آن ها بخشی از وجود ما خواهند بود. برای زنده نگه داشتن هر چه بیشتر عزيزان از دست رفته مان خاطرات خودتان را در وبلاگ درج بفرماید.
روحتان شاد ویادتان گرامی
ولی جان برادر عزیزم تو نرفته ای
یکی از ویژگی های این دو برادرعزیزم احترام گذاشتن به بچه ها بود که همیشه واسه کوچکترها وقت زیادی می ذاشتن و بهشون بها و اهمیت خاصی می دادند و هیچو قت به صورت جمعی به بچه ها نگاه نمی کردند ، با تک تکشون ارتباط برقرار می کردند تا بچه ها متوجه ارزش واقعی خودشون بشن و بدونند که به عنوان یک فرد در جمع مطرح هستند ، هر جا یی که ولی و محسن عزیزم بودند همیشه یک حلقه از بچه های فامیل یا دوستان دور هم جمع بودند و ساعتها بازی و خنده و شوخی برقرار بود و همیشه لطفشون شامل حال دیگران می شد و دل هر کسی و به یک نوعی خوش می کردند یا با هدیه ای یا با کار قشنگی و این روند ادامه داشت حتی وقتی بچه ها هم بزرگ شدند باز به هر مناسبتی برای بچه های قدیم و بزرگای امروز هدیه ای می گرفتند و براشون احترام و ارزش زیادی قایل می شدند و با تعریف و تمجید شون شوقی در دلها شون بپا می کردند ، چقدر این دو برادر عزیزم با مرام و با صفا بودن که همون بچه های دیروز امروز اصلا حالشون خوب نیست ، غم از دس دادنشون اونارو هم داغدار کرد ، خاطراتشونو پررنگ تر و وابستگی شونو بیشتر کرد ، برادرهای عزیزم اونقدر تو ذهن همه آدمهاخاطرات قشنگ و ماندگار دارید که مرور زمان نه تنها پاکشون نمی کنه بلکه پررنگ ترشون هم می کنه ، کاش اونقدر دلهاتون پاک و شیشه ای نبود تا می شد زودتر ازاین غم دست کشید اما شماها اونقدر نقشتون پررنگ هست که نه تنها در ذهن ما بلکه در حافظه جهان به عنوان قلبهای شیشه ای ثبت شدید ، نمی دونم ناراحت خودم باشم که همزمان دوتا برادر عزیزمو از دست دادم یا خوشحال برای شما که هردو باهم از درد و رنج روزگار رها شدید و به نور و روشنایی پیوستید و حض کامل را می برید ، من شمارو نمی بینم اما مطمینم که شما مارو می بینید و همین دلخوشی باعث ادامه دادن من به زندگی شده ، شما با رفتنتون معنای زندگی را برای ما عوض کردید ، شما آفتاب زندگی ما بودید بدون شما سردمون شده ، ، شما گل سرسبد هر مجلس و خنده و شادی هر جمع و محفلی بودید ، شما احترام و آبروی خاندان هستید، اسمی از شما جدی را زنده نگه می دارد ، من حتی اگر به اندازه اقیانوس هم براتون اشک بریزم باز هم کمه ، معیار غم شما اشک نیست قلبه ، روح و روانه ، نابودیه تمام وجوده ، شما رفتید اما انگار من نیستم ، آلان مدتیه که گم شدم و هیشکی نمی تونه پیدام کنه ، من در لابلای کلمات محبت آمیز شما ، در خاطرات شیرین کودکی ام ، در نفسهای بی رمق شما در درون ریه های بی اکسیژنتون گم شدم ، خواستم جلوی مرگ و بگیرم با ذهنم ، دعاهایم ، اشکهایم ، التماسهایم اما تقدیر از ازل رقم خورده بود و توی فرصتی کوتاه ما خواهر و برادر هم بودیم ، تو فرصتی کوتاه می توانستیم به هم مهربونی کنیم و عشق بورزیم ، تو فرصتی کوتاه من این همه درس عشق و محبت و از شما یاد گرفتم ، بدون شما همیشه یه جای کار می لنگه ، شما ستون خانواده بودید بدون شما آدم حس می کنه هر آن سقف می خواد رو سرمون خراب بشه برادرهای عزیزم تا ابد دوستتون دارم و دلتنگتون هستم هنوز هم ما به کمکتون خیلی نیاز داریم ، از دور مراقب همگی ما باشید تا بتونیم این غم سنگین و یک کمی هضم کنیم ، برادرهای عزیزم منو پیدا کنید ، صبرم را زیاد کنید ، دلم را صبور کنید ، باز هم راهنمای مسیرم باشید که من بدون شما زندگی کردن را بلد نیستم ، دوستتون دارم همیشه توی قلب من هستید ، برادرهای عزیزی که همیشه باعث خنده و شادی و خوشحالیه دلهای همگی ما و دوستان وجمع فامیل بودید ، روحتون شاد باشه .
خواهر بی تاب شما بهناز
بهنازجان عموولی عززیززمون عمومحسن جاننمون رفتن اما قلبمون شکست عزیزانمون رفته بودن بادلی شکسته خوشحال بودیم گلامونوداریم امانمیدونستیم دست روزگار بازم گلی ازگلستان فامیل رو باخودش میبره
امید و آرزوی من
برادرم تاج سرم
بیا توی خوابم که من
از حال تو بی خبرم
تو رفتی و اما دلم
رفتنت و باور نکرد
هیشکی مثل تو دلشو
اینجور وقف خواهر نکرد
برادرم بگو به من
با دل تنگم چه کنم
بار غمت سنگینه من
با کمر خم چه کنم
کاشکی زمان بره عقب
برگردی تو از این سفر
صبح بشه و از خواب پاشی
وقت اذان دم سحر
تو رفتی و عطرت هنوز
پیچیده تو ایوون باغ
جات خالیه بدجوری من
می سوزم از غم فراغ
روحشان شاد و یادشان گرامی
پسرخاله های بامعرفت و مهربان و دلسوز
نوجوون که بودم البته یادم نمیاد کلاس چندم بودم اون زمانها رسم بر این بود که ما دانش آموزها عکس های خواننده ها و بازیگران مورد علاقه مونو می خریدیم و جمع می کردیم و هرزمان که برامون تکراری می شد با عکسهای دوستامون عوض می کردیم ، و یادمه که یک روزی از همون روزها دوست من اومده بود به خونه مون و عکسهاشو آورده بود تا با هم عوض کنیم ،عکسهاروچیده بودیم رو زمین و اتاق پر شده بود از عکسهای بازیگران مورد علاقه مون ، دوستم یک عکس به من داد ، ومن هم یک عکس به او اما داشت اعتراض می کرد که در مقابل این عکس تو باید دوتا عکس به من بدی و صداهامون همهمه ای به راه انداخته بود که یک دفعه در اتاق باز شد و برادر عزیزم ولی الله ابوحمزه وارد اتاق شد و از من پرسید خواهرجون چیکار می کنید و من موضوع رو به برادرم گفتم و بعد رو به من کرد و گفت: خواهر جون ، بهتر نیست به جای اینکه وقت و انرژیتو بابت این عکسها بذاری که اصلا به دردت نمی خورن، بذاری برای خودت و معلوماتتو بالاتر ببری تا به جایی برسی که سر عکسای تو دعوا بشه و من همون لحظه تمام عکسهامو بخشیدم به دوستم و یک دفتر برای خودم درست کردم و قلم در دستم گرفتم ، واولین جمله ام را نوشتم صداقت با خویشتن ، روحت شاد برادر عزیزم . ممنون از اینکه به من سمت و سو و جهت دادی ،همیشه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت تو با خاطراتت همیشه زنده ای و می دونم که هنوزم نگران ما هستی که بیهوده وقتمون را تلف نکنیم تا بتونیم فکرو اندیشه مونو پر بارتر کنیم ، بهت افتخار می کنم برادر عزیز و مهربونم همیشه در قلب منی همیشه .
نگاه قشنگشون لبخنداشون شورونشاطیکه این عزیزان بینظرمون داشتن تکرارناشدنیه یادتون بخیر . مهربونامون تاابدتوقلب همموننن . افتخارنه ایران یه دنیابودین هنوزم باورم نمیشه لعنت باین روزگار که به چه راحتی همه گلامونوبرد هنوز دراندوهو غم و درشگفتم
یادمه محسن برادرعزیزو مهربونم رفته بود خدمت سربازی و جاش تو خونه خیلی خالی بود چون وقتی خونه بود فضای خونه رو شادو پر انرژی می کردو صدای خنده هامون تو خونه می پیچید ، یادمه اونشب خیلی براش دلتنگی می کردیم و ارتباطمون فقط از طریق نامه بود که نامه ای ازش نداشتیم ، خوابیده بودیم که نصفه شب زنگ خونه به صدا در اومد و ما همگی مونده بودیم که یعنی کی می تونه باشه این وقت شب ، مادرم در و بازکرد و دیدیم که محسن بی خبر اومده تا مارو سورپرایز کنه چه شب فراموش نشدنی بود و چقدر ما خوشحالی کردیم از ذوقی که داشتیم تا صبح تو رختخوابمون نشستیم و صحبت کردیم و محسن عزیزم دست کرد تو ساکش و سوغاتی هایی را که واسه مادرم و خواهرم و من خریده بود آورد و داد بهمون ، یادمه برای من یه جفت گو شواره خوشگل چوبی با یک سرویس سماور و قوری و سینی سفالی آورده بود که من از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ، و سوغاتی های بقیه را هم دادو ما که همگی از دیدنش شاد و شنگول شده بودیم تا صبح نشستیم و از خاطرات سربازیش برامون تعریف می کرد محسن عزیزم تموم خاطرات بچگی من در کنار تو بود ، چه روزهایی را با هم شب می کردیم ، چه قلب مهربانی داشتی ، چقدر دست و دلباز بودی حتی تو دوران سربازیت ، برادر عزیزم هنوز باورم نمیشه که تو نیستی ، کاش مثل دوران سربازی بهت مرخصی بدن و نصفه شب زنگ خونه مونو بزنی ، کاش زمان برگرده به عقب تا هم تو تو گذشته نباشی هم ما ، محسن عزیزم تو همیشه می خندیدی ، من خواهرت بودم اما حتی یکبار عصبانیت تورا ندیدم ، چقدر متواضع بودی و آرامش داشتی ، تو همیشه هستی و همیشه دوستت دارم ، محسن عزیزم هوای مارو داشته باش سورپرایزمون کن و بهمون سر بزن
عمو ولی عزیزم و عمو محسن عزیز چقدر خوب است که برای مرور خاطرات شما از همه چیز نزدیکتر به حافظه من، صدای خنده های زیباتون هست هرگز از یاد نخواهید رفت شما الگوی خوبی برای انسانیت و شاد زیستن بودید صبر برای بازمانده ها آرزو میکنم .
ممنون از این کار زیبای عمو احمد نازنین برای اشتراک همدردی .
عمو ولی عزیزم و عمو محسن عزیز چقدر خوب است که برای مرور خاطرات شما از همه چیز نزدیکتر به حافظه من، صدای خنده های زیباتون هست هرگز از یاد نخواهید رفت شما الگوی خوبی برای انسانیت و شاد زیستن بودید صبر برای بازمانده ها آرزو میکنم .
ممنون از این کار زیبای عمو احمد نازنین برای اشتراک همدردی .
محسن عزیزم برادر خوبم توی فرصتی کوتاه که من و تو خواهر و برادر هم بودیم حتی برای یکبار بین من و تو اختلافی پیش نیومد ، خاطراتم سرشار از دوستی و عشق و محبت است ، بسیار آدم منطقی ، صبور ، با آرامش ، بی حاشیه ، منصف و طرفدار حق بودی و گوش شنوایی داشتی ، بیشتر گوش می کردی و کمتر حرف می زدی ، از حرف حق هیچوقت ناراحت نمی شدی با کمال میل می پذیرفتی ، هیچوقت عصبانی نمی شدی ، همیشه می خندیدی ، حتی زمانی که کسی باعث ناراحتیت می شد ، قربون تکیه کلامت برم می گفتی (آقا خیالی نیست) تو پر از ایثارو گذشت و فداکاری بودی ، هیچوقت دل نمی شکستی ، همیشه خیرت به دیگران می رسید ، آدم دست و دلباز ی بودی ، دور از تعصبات بیجا و من افتخار می کنم ازاینکه همچین برادری داشتم که توی کارنامه زندگیش یک نمره بد نداشت ، من هنوزم تو شک هستم و درک نمی کنم چه جوری شد که نیستی ، اما اینو خوب می دونم که خدا وند گلچین هست و از باغچه سرسبزما دو تا گل زیبا رو چید .محسن عزیزم تا عمر دارم نمی تونم این شک عظیم و باور کنم ، همیشه دنبال دوتا گمشده می گردم البته دنبال سه تا ، چون خودمم گم شدم .
اوایل ازدواجم بود و ماه مبارک رمضان و من برای افطار کوفته تبریزی درست کرده بودم ، اون زمان مادرم خیابون گیشا زندگی می کرد که من طبق معمول هر شب بهش زنگ می زدم آنشب هم زنگ زدم و ولی برادر عزیزم گوشی را برداشت ، و تقریبا حدود یکساعتی شایدم کمتر مونده بود به اذان و وقتی حرف غذا و افطار شد و برادرم متوجه شد که ما کوفته داریم گفت خواهر من خیلی کوفته دوست دارم بخورید نوش جونتون ، گوشی رو گذاشتم زمین وبلا فاصله قابلمه کوفته را برداشتم و بچه مو بغل کردم و از آژانس یک ماشین گرفتم و هراسان به سمت خونه مادرم رفتم تا به موقع اذان خودمو به اونجا برسونم زنگ که زدم ولی در را وا کرد و گفت خواهر چی شده که یه دفعه ای اومدی ، گفتم براتون کوفته آوردم چون دوست داشتین و برادرم در تعجب بود که تو فقط به همین خاطر اومدی و هی سر تکون می داد و اون نمی دونست که ارزش واقعی خودش بوده که راه دور و نزدیک می کنه ، غیر ممکن و ممکن می کنه ، وهر سختی و آسون می کنه ولی عزیز منبع عشق بود و حضورش باعث می شد عشق در دل آدم جون بگیره ، اونشب شب بسیار خوبی بود واون غذا خیلی به هممون چسبید یادش بخیر.
یکی از خصوصیات ولی برادر عزیزم قدردانی از مادرش بود که همیشه خوبیهای مادر عزیزم را به زبان می آورد و دستهای مادرم را می بوسید و برایش نماز می خواند و قدر خوبیها و زحماتی که مادرم برای ما بچه ها می کشید را می دانست ، به راستی که تک تک ما بچه ها قدر مادر خوب و مهربونمان را می دانیم ، مادری که عمر و جوانیش را صرف نگهداری و تربیت بچه هایش کرد و ازخواسته های خودش گذشت تا به خواسته های ما بچه ها توجه کند و همیشه با سلیقه خوبی که داشت بهترین چیزها رو برای همه ما می خرید و حسرت هیچ چیزی را به دلمان نمی گذاشت ، روز اول عید ، روز اول مدرسه قشنگترین روزایی بودن که هیچوقت از یادم نمی رن ، لباسهای نو برای همه ، دفتر ولوازم تحریر های خوشگل که به اندازه یک سالمون می گرفت و می گفت بین خودتون تقسیم کنید و قشنگترین احساس را در دلمون بوجود می آوردو محبتش آنقدر زیاد بود که وصف ناپذیره واین محبت شامل حال همه می شد ،برای همین من هیچوقت معنای بی پدری را متوجه نشدم چون مادرم هم نقش پدر را ایفا می کرد هم نقش مادر را ، یا به خرید مایحتاج و خورد و خوراک و کارهای اداری مشغول بود یا به خانه داری و مدیریت خانه و آموزش دادن به ما بچه ها ، برای هر کدام ما وقت می گذاشت و مثل یک مشاور از درون دل ما آگاه می شد و بعد به دنبال راه حل آن می گشت و مارو به خواسته هامون می رسوند ، یادمه تو اون زمان به خودش سختی می داد اما بچه ها شو تو بهترین مدارس ثبت نام می کرد ،خیلی تحقیق می کرد که مدرسه خوبی باشه چون براش مهم بود که همنشین هر جور آدمی نباشیم ، من عاشق خاطرات کودکی ام هستم و تا اونحایی که خبر دارم تک تک خواهر و برادر هایم هم همینطور چون مادرم یک کانون گرم خانواده تشکیل داده بود که همه در آن احساس شادی و آرامش و احساس امنیت خاطر بالایی داشتیم مادر عزیزم طوری فضای خانه رو درست کرده بود که بوی عشق می داد ارتباط فامیلی خوبی با همه فامیل داشتیم و کلی رفت و آمد و معاشرت که روحیه ما بچه ها رو بالا نگه می داشت با اینکه زحمتش برای مادرم بود اما اون هیچوقت خسته نمی شد لذت می برد و دوست داشت که این ارتباط ها باشه چون خوشحالی مارو می دید و خودش هم لذت می برد و خودشم همه رو دوست داشت من یادمه مادرم به خاطر قلب مهربونش بعد از پدرم در خانه را به روی هیچ کسی نبست و در خانه ما به روی همه فامیل جه پدری و چه مادری باز بود و هیچوقت باعث تفرقه نشد چون اتحاد و همبستگی و خیلی دوست داشت و عاشق این بود که همیشه دور سفره ا ش پره مهمان باشه و بگو بخند ، هیچوقت آدمهارو جدا نمی کرد تا اونجایی که از دستش بر می آمد خدمت می کرد و به همه عشق می داد و محبت می کرد ، توی تابستان همیشه توحیاط و پشت بام خانه رختخواب برای مهمان پهن می کردیم و چه شبهای خوشی را داشتیم و توی زمستان همیشه دور کرسی مان مهمان بود و چقدر بگو بخند داشتیم و این خاطرات خوش و مدیون مادرمان هستیم ما بچه ها همچون برادر عزیزمان ولی جون قدر خوبیهای مادرمان را می دانیم ، قدر زحمتها و رنجهایی که به خاطر ما کشیده را و همه ما قدردان گذشت و فداکاریهاش هستیم هر کدام به یک نوعی ، خوشحالم از اینکه مادرم به همه ما قلبی پاک و مهربون هدیه داد و آموزش های اخلاقی اش همه مارا به راه راست هدایت کرد ، ولی عزیزم و محسن عزیزم همیشه قدردان مادرشان بودند همیشه ، روحتان شاد ، یادتان گرامی
خاطرات جاریند در رگ زمان
ما عبور می کنیم از جاده زندگی با سرعت تمام
مرگ سرزده می آید
دور از ساحل شیرین خیال
نزدیکتر از سایه
جاری در رگهایمان
می گریزیم از تعقیب هولناک مرگ
می هراسیم از تسلیم خواهشهای نفس
ناگاه در نا باوری پرواز می کنیم
به ساحل سبز سزمین مرگ
وتنها خاطرات می مانند در دل زمین سرد
آنگاه ردپایی می شویم در گذر زمان
تصویری مه آلوده در ذهنها
می توان تکه ای از خاطره شد در صندوقچه دلها
یا در کویر تنهایی گم شد و بی نام
می توان نیز خاطره ای شد جاودان
همچو شعری ، سخنی یا یک نام
در غم دوست روزهای سخت
ابو حمزه عزیز
تو نیستی که ببینی
چگونه پیله سنگ
می شکافد
و پروانه شکسته بال
ابریشم شعر می بافد
گریان
تو نیستی که ببینی
کلمات سیاه
دست در دست
برصفحه شعرم
به دور نامت
جمع می شوند
گریان
پایکوبان
تو نیستی که ببینی
در هوای یادت
پرپر می زنم
می سوزم
می سوزانم
هیزم خشک وجودم را
تو نیستی که ببینی
سوختن دریا
یخ زدگی آتش
طغیان برکه
مرگ امید را
۲۵ / دی / ۹۹
هیچ و هیچ
طاهری
دوست در غم نشسته